گمان نمیکنم در دو سه دههی گذشته شخصیتی را بتوان یافت که چنان محبوبیتی داشته که با شنیدن خبر مرگش چنین تغییر حالی در میان مردم، با سن و جنسیت و قومیت و رنگ و زبان و باورهای مختلف پدید آمده باشد.
خیلیها متأثر شدهاند. حتی کسانی که مخالفش بودند یا شادی کردند نیز درگیر مرگ او هستند؛ که صدالبته این هم نشاندهندهی اهمیت او است. تغییر حال در چیزهایی پدید میآید که برای آدمی موضوع (ابژه) باشند؛ وگرنه، چیزهای بیاهمیت که تغییر حالی نمیآورند.
نمیدانم آیا در کشورهای دیگر سابقه دارد که مردم به کسی که نودونه درصدشان حتی او را از نزدیک ندیدهاند چنین عشق بورزند و در مرگ او چنان شیون کنند که انگار عزیزشان مرده است.
آنهم نه شیون منفعلانه؛ بلکه، نوع منحصر بهفردی از غم که با افتخار و حماسه و خشم و شادی و حالات متعارضِ دیگر عجین است. این حالت روانی در انسان پدیدهی نادری است که کمتر اتفاق میافتد و جای مطالعات بسیار دارد.
این پدیده شبیه همان چیزی است که ماکس وبر نامش را کاریزما میگذاشت و بهترین تعریفش همان است که مولانا میگوید: جمع شدن دو پدیدهی متضاد در یک نفر: مهر و هیبت هست ضد همدگر/ این دو ضدّ را دید جمع اندر جگر.
یک دوست غربگرای ساکن امریکا میگفت اینها همه ناشی از هژمونی تبلیغات و پروپاگاندای رسانهها است که مردم را دنبال خود میکشاند.
گفتم سلّمنا که همین باشد. مگر دیگر کشورهای اینچیزها را ندارند؟ همین امریکای شما مگر ارباب رسانهها نیست؟ خب شما هم بروید هژمونی و پروپاگاندا کنید ببینیم میتوانید چنین چیزی را پدید آورید.
من نه از سیاست سردرمیآوردم نه از جنگ. از هردوشان هم میترسم و بدم میآید. اما تحلیلِ آن حالت روانشناختی در مردم برایم مهم است. جدای از مطالبی که ماکس وبِر دربارهی کاریزما گفته، تنها چیزی که از روانشناسی بهذهنم رسید کهنالگوهای یونگ بود.
مسالۀ یونگ این بود که چرا در گسترۀ تاریخ انسان اسطورهها و نمادهای اسطورهای مشابه و مشترک وجود دارد؟ چه فرایندهای روانی مشترکی در پسِ آنها است که چنین محصولات مشترکی پدید میآورد؟
پاسخ اصلی او مفهومی بود به نام ضمیر_ناهشیار_جمعی؛ که مهمترین محتویاتش کهنالگوهایی هستند که بین تمام انسانها مشترکند.
یکی از این کهنالگوها قهرمان است. انسانها میل به وجود قهرمان دارند. روان آنها بدون وجود قهرمان از هم میپاشد. حالا یا آن را در بیرون دارند؛ یا در قالب شخصیتهای تخیلی در هالیوود میسازند.
سلیمانی قهرمان واقعیِ چند دهه مبارزه با کشوری است که برای تأمین انرژی و سلطه و شادی کشورش، از آنطرف دنیا به همهجا سرک میکشد، کشورها را اشغال میکند، آدمها را میکشد، آواره مینماید. سپس با همان هژمونی رسانهای چنان در میان قربانیانش سندروم_استکهلم میسازد تا عاشقش باشند. که چه؟ تا بیشتر غارتشان کند. جالب نیست هر چیزی در دنیا ارزشش با دلار سنجیده میشود؟ دلارِ بدهکارترین و پرمصرفترین کشور دنیا.
سلیمانی بغض فروخفتهی ملتی است که از مرداد سیودو از دخالتهای امریکا رنج میکشد. بغضی که او نه فقط در گلوی ایرانیهای شیعی، که در کردها و عربها و افغانها و هندیها و سنیها و ایزدیها و مسیحیها و باقی میدید و برای رهاییشان تلاش میکرد. هر نقدی هم که به او داشته باشید؛ آیا میتوان چنین چیزی را نادیده گرفت؟
اما بهگمانم چارچوب مفاهیم جامعهشناختی و روانشناختی بسیار تنگ و فقیر است. باید فراتر رفت. بازهم مولانا بهترین پاسخ را میدهد: «مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست»:
بیسلاح این مرد خفته بر زمین
من به هفت اندام لرزان چیست این
هیبت حقست این از خلق نیست
هیبت این مرد صاحب دلق نیست
هر که ترسید از حق او تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هر که دید
راز آنها را باید در سبک زندگیشان دید که در وصیتنامههایشان تجلی مییابد: «همسرم... قبر من ساده باشد، مثل دوستان شهیدم. بر آن کلمهی سرباز قاسم سلیمانی بنویسید، نه عبارتهای عنواندار».
راز محبوبیت سلیمانی در میان مردمان خسته از مسابقهی اشرافیت و فاصلهی_طبقاتی دقیقاً همین چیزی است که گفته روی قبرش بنویسند. چیزی که مردم هم خوب آن را میفهمند و هم به خوبی بود و نبودش را در هر کسی تشخیص میدهند.
راز محبوبیتش آن بود که او دارا نبود: نه سردار؛ نه سرمایهدار؛ نه سیاستمدار؛ نه دکاندار؛ نه کیسهدار؛ و نه تمام دارهای دیگر.
او سربازی بود که چون چیزی نداشت؛ ترسی هم نداشت. فقیر و مشتاق الی الله؛ که چهل سال دارش را مشتاقانه بر دوش میکشید.
این همان چیزیست که منطق کاپیتالیستی نه میفهمد و نه میتواند بفهمد. اشتیاقِ مرگ؛ یا به قول خودش: رهایی از دست خود و رقص در میان خون خود: چون رهند از دست خود دستی زنند/ چون جهند از نقص خود رقصی کنند.
انگار، داشتن یا نداشتن؛ بودن یا نبودن؛ مسأله هنوز هم همین است.
محسن زندی